انسان درقرآن

در بحث خلافت انسان آیه محورى و مورد بحث در قرآن آیه 30 سوره بقره است:
وَ إِذْ قالَ رَبُکَ لِلْمَلئِکَة إِنّى جاعِلٌ فِى الاَْرْضِ خَلِیفَة
قالوا أَتَجْعَلُ فیها مَنْ یُفْسِدُ فیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ ‌لَکَ
قالَ إِنّى أَعْلَمُ ما لاتَعْلَمونَ. البقرة : 30
مفهوم ظاهرى آیه چنین است:

در بحث خلافت انسان آیه محورى و مورد بحث در قرآن آیه 30 سوره بقره است:
وَ إِذْ قالَ رَبُکَ لِلْمَلئِکَة إِنّى جاعِلٌ فِى الاَْرْضِ خَلِیفَة
قالوا أَتَجْعَلُ فیها مَنْ یُفْسِدُ فیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ ‌لَکَ
قالَ إِنّى أَعْلَمُ ما لاتَعْلَمونَ. البقرة : 30
مفهوم ظاهرى آیه چنین است:
و آن هنگام را که پروردگارت به ملائکه گفت: من در زمین خلیفه ‌اى قرار دهنده ‌ام.
]آنها[ گفتند: آیا در آن کسى را قرار مى ‌دهى که فساد مى ‌کند و خون ‌ها مى ‌ریزد و حال آنکه ما تو را تسبیح به حمد مى ‌گوئیم و براى تو پاکى و قداست قائلیم.
]خدا[ گفت: همانا من آنچه را شما نمى ‌دانید مى ‌دانم.

بررسى لفظى خلیفه

خلیفه از ماده خلف است و خلف ضد قدّام بمعناى پشت و بعد مى ‌آید و «خَلَفَ الشىء» بمعناى رهاکردن آن چیز پشت سر است. مثل آیه:
«اِن الذین کفروا لمّاجاءَهم... لایأتیه الباطل من بین یدیه و لامِنْ خلفه» فصلت/42
و تخلّف به معناى تأخر است مانند آیه:
«ما کان لاهل المدینه...ان یتخلفوا عن رسول الله» 9/12
و خَلَف فلانٌ فلاناً به معناى در مکان او قرار گرفتن و مقام او را احراز کردن است.
گفته شده است که خلیفه از ماده خلف به دو معنا مى ‌آید:
الف ـ اینکه مستخلِف جانشین مستخلف له قرار گیرد بعد از وى و دیگر براى مستخلَف قدرتى و سلطه ‌اى نباشد مانند قرار دادن رئیسى بعد از رئیس دیگر یا وارث بعد از موروث خلیفه به این معنا مى ‌شود «یخلف غیره بعده و یقوم مقامه»
مانند آیات: «فَخَلَف من بعدهم خلف ورثوا الکتاب یاخذون عرض هذا الادنى...» 7/169
«فَخَلَف مِن بَعْدِهِم خَلْفٌ أَضاعوا الصلوة و اتبعوا الشهوات» مریم/59
ب ـ اینکه مستخلِف خلیفه را در مکان یا در عمل با خود قرار مى ‌دهد یا به او تفویض مى ‌کند که جانشین او باشد; پس اینجا براى مستخلِف حق سرپرستى و سلطه بر خلیفه باقى است و هرگاه تقصیر یا کوتاهى در کار، از او سر زند و یا کارائى او تمام شود پس مستخلِف مى ‌تواند او را عزل کند. خلیفه به این معنا مى ‌شود:«یخلف غیره معه او بتفویضه»
در کتاب اقرب الموارد خلافت را چنین معنا کرده است:«الخلافت الامارة و النیابة عن الغیر اما لغیبته المنوب عنه او موته او بعجزه او تشریف المستخلف و فى الشرع الامامة»1
در اصطلاح شرع خلیفه به معناى امامى است که بعد از امام دیگر مى ‌آید و جانشین او مى ‌گردد.
و در کتاب التحقیق آورده است:
«ان الاصل فى هذه المادة: هو ما یقابل القدّام و الاستقبال،اى مایکون على ظهر شىء و وراءه و هذا المعنى اِما من جهة الزمان او من جهة المکان او الکیفیة.
فالاول - کما فى مفهوم الخَلَف الصِدق و الخلفیه فیعتبر فیه التأخر الزمانى و وقوع شىء عقیب شىء آخر زماناً
و الثانى ـ یعتبر فیه تأخر مکاناً کما فیما یقع خلف شىء و ظهره مکاناً کالتخلف فى القعود و الذهاب و القیام.
و الثالث ـ یعتبر فیه التأخر و التعقیب فى الکیفیه و الوصف و الخصوصیة، کما فى تغیّر ریح الفم و طعمه و تخلّفِ الرجل عن ابیه فى خصوصیات الخلافة و کیفیات سلوکه، و الخلف و الاختلاف فى العقیده و النظر و الفکر و الطریقة. فیلاحظ فى جمیع هذه المعانى: جهة التعقب و الوقوع فى الخَلف و الظهر» 2
ظاهراً الفاظ اختلاف، خلاف، خلیف و خلیفه، همگى از اصل واحد هستند; که به معناى آمدن چیزى بعد از چیز دیگر است. لذا زمانى که گفته مى ‌شود اختلاف علماء منظور ابراز رأى یکى بعد از رأى دیگرى است و یا اختلاف شب و روز یعنى آمدن شب در پى روز و روز در پى شب. و خلیفه فلان به معناى اینست که کسى بعد از او بیاید و جاى او را بگیرد. اینکه خلیفه ‌اى بیاید جاى شخصى حاضر و موجودى باشد بطوریکه او هم حق تصرّف و نظارت داشته باشد صحیح نیست مگر از باب مجاز. 3
در کتاب انسان ‌شناسى خلافت را سه بخش کرده است:
« خلیفه و خلافت از ریشه خلف به معنى پشت سر گرفته شده و به معنى جانشینى است. جانشینى گاه در امور حسى بکار مى ‌رود مانند «و هو الذى جعل اللیل و النهار خِلْفَة» و گاه در امور اعتبارى بکار مى ‌رود مانند «یا داود انا جعلناک خلیفةً فى الارض فاحکم بین الناس بالحق» و گاه در امور حقیقى ماوراء طبیعى بکار مى ‌رود مانند خلافت آدم که در آیه 30 بقره مطرح شده است مقصود خلافت و جانشینى از خدا است و جانشینى از خداوند بطور مطلق یک جانشینى اعتبارى نیست بلکه جانشینى تکوینى است. 4
لفظ خلیفه در قرآن دو مرتبه آمده است و خلفاء سه مرتبه و خلائف چهار مرتبه و لفظ استخلف یک بار و یستخلف 4 مرتبه و مستخلفین هم یک بار آمده است.
خلیفه بر وزن فعلیه است جمع آن خلائف است مانند کریمة و کرائم و خلفاء جمع خلیفه نیست بلکه جمع خلیف است و در معناى خلیفه به سبب «تاء مبالغه» معناى زائدى است و همچنین در مفهوم خلائف صفتى زائد و تأکیدى بیشتر نسبت به خلفاء مى ‌باشد.

تبیین و اهمیّت بحث خلافت

این آیه از جمله آیات و عمده آنها در مباحث انسان ‌شناسى است و در بحث خلافت انسان در زمین منحصر بفرد است و بیانگر جایگاه انسان در نظام هستى و ارزش و مقام او مى ‌باشد. محققین و مفسرین ذیل این آیه به مسائلى چون خلافت انسان در زمین، منشأ پیدایش انسان، جایگاه ارزشى او و فضیلت انسان نسبت به موجودات دیگر و اشرفیت انسان میان مخلوقات پرداخته ‌اند و یکى از فضایل و کراماتى که با استفاده از این آیه براى انسان قائل شده ‌اند مقام خلافت الهى است .
ونیز مسائلى همچون آدم ابوالبشر، ارتباط بشر با فرشتگان، هدفى که وراء خلقت انسان است و وظیفه ‌اى که بدنبال این هدف مى ‌آید و سیرى که این انسان خاکى داشته و ارتباط او با شیطان و موانعى که بر سر راه او تا رسیدن به کمال است و کیفیت انتشار این نسل در زمین و... در این آیه و آیات بعد مورد گفتگو و بررسى متفکران و مفسران قرار گرفته است.
از این نظر که آیه مورد نظر « إِنّى جاعِلٌ فِى الاَْرْضِ خَلِیفَة» موضوع خلیفه را مطرح کرده است منتها نسبت به مستخلف عنه سکوت کرده است و هیچ اشاره ‌اى به آن نه در این آیه و نه در آیات دیگر نشده است، مفسران در این موضوع اختلاف کرده ‌اند و دیدگاههاى مختلفى را بیان کرده و این آیه را از جمله آیات مشکله برشمرده ‌اند. از سوى محقّقین و مفسّرین در اینکه مراد از خلافت در آیه چیست؟ و خلیفه چه کسى یا چه کسانى هستند؟ و یا حکمت اعلام خداوند به ملائکه نسبت به جعل خلیفه چه بوده است؟ و چگونه ملائکه به فساد و خونریزى خلیفه پى بردند؟، نظرات و دیدگاههائى مطرح شده ‌است.
حتّى بعضى جریان این آیه و آیات بعدش را یک داستان سمبلیک مى ‌دانند اگر چه افراد و عناصر این جریان را واقعى مى ‌دانند، امّا این رخداد را بنابر تبیین حقایق معنوى، غیرواقعى و سمبلیک مى ‌شمارند.
«قرآن داستان آدم را به صورت به اصطلاح سمبلیک طرح کرده است. منظورم این نیست که آدم که در قرآن آمده نام شخص نیست چون سمبل نوع انسان است ـ ابداً ـ قطعاً «آدمِ اوّل» یک فرد و یک شخص است و وجود عینى داشته است; منظورم این است که قرآن داستان آدم را از نظر سکونت در بهشت اغواى شیطان، طمع، حسد، رانده شدن از بهشت، توبه و... به صورت سمبلیک طرح کرده است. نتیجه ‌اى که قرآن از این داستان مى ‌گیرد، از نظر خلقت حیرت ‌انگیز آدم نیست و در باب خداشناسى از این داستان هیچ گونه نتیجه ‌گیرى نمى ‌کند، بلکه قرآن تنها از نظر مقام معنوى انسان و از نظر یک سلسله مسائل اخلاقى، داستان آدم را طرح مى ‌کند.» 5
از آنجا که بر اساس هر دیدگاه در این آیه، ممکن است براى انسان نوع نگرش نسبت به سرگذشت و سرنوشت انسان و منشاء پیدایش او و مقام و ارزش او متفاوت شود و در زندگى او مؤثر افتد، بررسى و تحقیق در این آیه از اهمیت بسیارى برخوردار است.

دیدگاهها در خلافت انسان

اکنون دیدگاه ‌هاى مختلف را در سه مسئله مورد نظر یعنى منظور از خلافت چیست؟
مراد از خلیفه کیست؟ و چگونگى پى ‌بردن ملائکه به خونریزى و فساد در زمین توسط این خلیفه ؟ را مطرح مى ‌کنیم:
الف ـ آراء مختلف در اینکه مراد از خلیفه کیست؟
1ـ مراد از خلیفه در آیه «إِنّى جاعِلٌ فِى الاَْرْضِ خَلِیفَة» آدم (ع) است.
چرا که خلیفه بر وزن فَعْلیه به معناى فاعل مى ‌باشد یعنى کسى جایگزین قبل خود مى ‌شود و مفرد آمده است دیگر اینکه آیات بعد، آدم(ع) را بعنوان شخص مطرح کرده است «وعلّم ادم الاسماء کلّها...» پس در اینجا مراد از خلیفه شخص آدم است اگر چه بدنبال آدم ذریه او هم خواهد آمد و در زمین زندگى مى ‌کند و عمران و آبادانى دارند و نیز مرتکب فساد و خونریزى مى ‌شود، امّا اینها در آیه موضوعیت ندارد و فرع هستند و اصل شخص آدم(ع) است.
2ـ خلیفه آدم و ذریه او هستند.
پس مراد از خلیفه در آیه نوع انسانى است; اگر چه در آیه خلیفه مفرد و بر آدم منطبق است امّا خدا تنها آدم را اراده نکرده است بلکه اراده بارى به خلق و خلافت نوع انسانى است و این نکته را مى ‌توان از سئوال ملائکه متوجه شد. «قالوا أتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء...». چون اگر فقط آدم مراد بود، آدم(ع) که نبى بود و از نبى فساد و خونریزى سرنمى ‌زند و ملائکه هم چنین شناختى داشتند و آنچه براى آنها سئوال بود خلافت آدم و فرزندان او بود. و این تکریم و فضیلتى که در آیات براى آدم آمده است به اعتبار نوع انسانى است.
«وَ لَقَدْ مَکَّنّکُمْ فِى الاَْرْضِ وَ جَعَلْنا لَکُمْ فیها مَعیِشَ قَلیلاً ما تَشْکُرونَ وَ لَقَدْ خَلَقْنکُمْ ثُمَّ صَوَّرْنکُمْ ثُمَّ قُلْنا لِلْمَلئِکَةِ اسْجُدوا لاِدَمَ فَسَجَدوا إِلاّ إِبْلیسَ لَمْ یَکُنْ مِنَ السّجِدینَ» الاعراف ‌ ‌7/11ـ10
«وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنى ءَادَمَ وَ حَمَلْنهُمْ فِى الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْنهُمْ مِنَ الطَّیِّبتِ وَ فَضَّلْنهُمْ عَلى کَثیر مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضیلا» الاسراء ‌ ‌17/70
«مقام خلافت اللّهى مخصوص آدم نبود بلکه مربوط به نوع انسان است و فرزندان آدم نیز با پدر در این قسمت شرکت دارند و معنى تعلیم اسماء هم تعلیم مخصوص حضرت آدم(ع) نیست بلکه علم در نوع انسان به ودیعه گزارده شده و همواره بطور تدریج آثارش در نسل او ظاهر مى ‌گردد و چنانچه فرزندان آدم در راه هدایت قدم گذارند مى ‌توانند آن علم را از قوه بفعلیت برسانند.
آیات زیر تعمیم خلافت را به همه فرزندان آدم تأئید مى ‌کند:
«اذ جعلکم خلفاء من بعد قوم نوح»
«ثم جعلناکم خلائف فى الارض»
«یجعلکم خلفاء الارض»
خلاصه اینکه از مجموع این آیات برمى ‌آید که فرشتگان مدعى بودند که ما خلیفة الله هستیم و آدم یعنى همان مخلوق زمینى، نمى ‌تواند این مقام را داشته باشد لذا خدا از آنها درباره اسماء سئوال کرد و آنها ندانستند با اینکه خلیفة الله مى ‌بایست آنها را بداند ولى آدم دانست و شایستگى او و عدم شایستگى آنها براى این مقام مسلم شد.» 6
3ـ مراد از خلیفه فرزندان و ذریه آدم است.
اگر خلیفه به معناى فاعلى باشد یعنى جانشینى از کسى و چون آدم(ع) اولین کسى است که در زمین بود و قبل از او کسى نبوده است لذا باید جانشین از آدم(ع) باشند پس مراد همان فرزندان و ذریه تآدم مى ‌باشند که پى ‌درپى مى ‌آیند و در زمین احیاناً مرتکب فساد و خونریزى مى ‌شوند و حال آنکه آدم نبى مرتکب فساد و خونریزى نمى ‌شود و در آیه «قالوا أتجعل...» هم اشاره بملائکه به کسانى است که که جانشین آدم مى ‌شوند که همان فرزندان او هستند.
4ـ مراد از خلیفه آدم(ع) و همه انبیاء دیگر است.
در آیه «...إِنّى جاعِلٌ فِى الاَْرْضِ خَلِیفَة...» خلیفه آدم است به اعتبار نبى بودن.
و آدم(ع) به عنوان ممثل انبیاء مطرح مى ‌باشد و لذا آدم به عنوان نبى مورد تعلیم اسماء قرار مى ‌گیرد و مأمور به اعلام اسماء آنها به ملائکه مى ‌شود «و علّم آدم الأسماء کلّها ثم عرضهم على الملائکه...فلما نبأهم باسمائهم...» و نیز در آیه سوره ص نسبت به داود(ع) که نبى بود تعبیر خلیفه آمده است «یا داود انّا جعلناک خلیفةً فى الارض فاحکم بین الناس بالحق» یعنى ما تو را جانشین کسانى از انبیاء که قبل از تو بودند گردانیدیم تا بین مردم حکم به حق کنى پس هر نبى خلیفه خداست در اجراى احکام الهى و اجراى اراده خداوند در آبادانى زمین و حکومت در آن.
«آیا این خلافت ویژه حضرت آدم است یا آنکه در انسانهاى دیگر نیز یافت مى ‌شود؟
در پاسخ مى ‌توان گفت نه تنها آیه یاد شده دلالتى بر انحصار خلافت در حضرت آدم ندارد بلکه مى ‌توان گفت جمله «أتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء» دلالت دارد که خلافت منحصر به آدم نیست زیرا در اینصورت با توجه به اینکه آدم معصوم مى ‌باشد جاداشت خداوند به فرشتگان بفرماید:آدم فساد و خونریزى نمى ‌کند. البته نیاید توهم شود که همه انسانها بالفعل خلیفه و جانشین خدا هستند...پس این خلافت ویژه آدم(ع) و برخى از فرزندان او که علم به همه اسماء را دارا مى ‌باشند مى ‌شود.» 7
ب ـ آراء مختلف در اینکه مراد از خلافت در آیه چیست:
علماء و مفسرین در اینکه مستخلف له کیست و جانشینى از چه کسى است اختلاف کرده ‌اند آیا منظور از خلافت آدم و یا فرزندانش جانشینى از پیشینیان است که قبل از حضرت آدم(ع) در روى زمین زندگى مى ‌کردند؟ چون نسل آنها از بین رفت، آفرینش مجدّد انسان با خلقت حضرت آدم(ع) شروع شد. از این جهت خدا آدم را خلیفه نامید زیرا جانشین آنان گردید. مراغى در تفسیرش مى ‌گوید:
«و اذقال ربک.» اى واذکر لقومک مقال ربک للملائکه: ءِانى جاعل آدم خلیفة عن نوع آخر کان فى الارض و انقرض بعد أن افسد فى الارض و سفک الدماء و سیحل هو فى محله. 8
یا اینکه مقصود خلافت و نمایندگى آدم و یا فرزندان او از حضرت حق است و هدف این است که آدم مظهر اتم اسماء و صفات خدا مى ‌باشد و این خلافت از جانب خدا براى عموم بشر است و مصداق اتم و اجلاى آن انبیاء و اولیاى الهى مى ‌باشند. 9
و یا مراد از خلافت جانشینى بنى ‌آدم از یکدیگر است یعنى انسانهائى مى ‌آیند و جانشین و جایگزین انسانهاى قبل مى ‌شوند. امّا قول اوّل به اعتبار اینکه پیشینیان آدم چه کسانى بودند، جن بودند یا از ملائکه و یا مخلوقاتى شبیه و از نوع انسان بودند خود به سه قسمت یا سه قول تقسیم مى ‌شود پس در این مسئله پنج گروه پیدا مى ‌شود:
1ـ اینکه آدم و فرزندان او جانشین ملائکه ‌اى باشند که قبل از او در زمین اقامت داشتند زیرا که ملائکه پیش از آدم خلق شدند به دلیل آیات:
«اذقال ربک للملائکه انى خالق بشراً من طین فاذا سوّیته و نفخت فیه من روحى فقعوا له ساجدین» 38/72ـ71
«و اذقال ربک للملائکه انى خالق بشراً من صلصال من حمأمسنون...» 15/29ـ28
و همین آیه مورد نظر.
شیخ طوسى مى ‌گوید:«و قال قوم سمى الله تعالى آدم خلیفة لانه جعل آدم و ذریته خلفاء الملائکه لان الملائکه کانوا سکان الارض»10
و در تفسیر نمونه این قول را بعنوان یک احتمال از بعضى مفسران ذکر مى ‌کند. 11
2ـ اینکه آدم و فرزندانش جانشینان جنّیانى باشند که قبل از آنها در زمین ساکن بودند و پس از اینکه مرتکب فساد و خونریزى شدند خداوند آنها را هلاک یا تبعید نمود. دلیل آن این است که اجنه قبل از انسانها خلق شده بودند; و از آیات قرآن به خوبى این مطلب را مى ‌توان استفاده نمود: «ما خلقت الجن و الانس الاّ لیعبدون» تقدّم ذکرى جن بر انس دلیل بر خلقت جن پیش از انس مى ‌باشد.
و نیز در آیه 27 سوره حجر تصریح به این مطلب مى ‌کند «ولقد خلقنا الانسان من صلصال من حمأمسنون و الجان خلقناه من قبل من نار السموم»
و قال ابن عباس:«انه کان فى الارض الجن فافسدوا فیها و سفکوا الدماء فاهلکوا فجعل الله آدم و ذریته بدلهم»12
و اخرج الحاکم و صححه عن ابن عباس قال: لقد اخرج الله آدم من الجنه قبل أن یدخلها قال الله «إِنّى جاعِلٌ فِى الاَْرْضِ خَلِیفَة...» و قد کان فیها قبل ان یخلق بالفى عام الجن بنوالجان ففسدوا فى الارض و سفکوا الدماء فلماافسدوا فى الارض بعث علیهم جنوداً من الملائکه فضربوهم حتى الحقوهم بجزایر البحور فلما قال الله «انى جاعل فى الارض خلیفه قالوا أتجعل فیها من یفسدفیها و یسفک الدماء...» کمافعل اولئک الجان فقال الله «انى اعلم مالاتعلمون»13
«خلیفة من یخلف غیره و یقوم مقامه فى تنفیذ الاحکام و المراد بالخلیفة هذا آدم(ع) یفسدفیها «بالمعاصى» و یفسک الدماء یریقها بالقتل عدواناً کما فعل الجان و کانوا فیها فلماافسدوا ارسل الله علیهم الملائکه فطردوهم الى الجبال و الجزر...» 14
3ـ پیش از آدم(ع) و فرزندانش، انسانهاى دیگرى در زمین زندگى مى ‌کردند و به سبب فساد و خونریزى که در زمین داشتند ریشه ‌کن شدند و نسل آنها منقرض شد. در روایاتى، آنها را با تعبیر نسناس نام برده است: قال امیر المؤمنین (ع):«ان الله تبارک و تعالى لما أحبّ ان یخلق خلقاً بیده و ذلک بعد مضى الجن و النسناس فى الارض سبعة الاف سنة، قال و لما کان من شأنه أن یخلق آدم(ع) للّذى اراد من التدبیر و التقدیر لما هو مکونه فى السموات و الارض و علمه لما اراد من ذلک کله کشط عن اطباق السموات ثم قال للملائکه: انظروا الى اهل الارض من خلقى من الجن و النسناس، فلما رأوا ما یعملون فیها من المعاصى و سفک الدماء و الفساد فى الارض بغیر الحق عظم ذلک علیهم و غضبوا الله و اسفوا على اهل الارض و لم یملکوا غضبهم ان قالوا یا رب انت العزیز القادر الجبار القاهر العظیم الشأن...» 15
در این احتمال که آدم (ع) جانشین نسل قبل از خودش باشد دو وجه گفته شده است یکى اینکه آدم از همان نوع و ادامه همان نسل قبل از خود و تکامل یافته آنها مى ‌باشد.
کما اینکه دکتر سحابى گوید:«آدم اولین بشر نیست، وى برگزیده ‌اى از انسانهاى موجود از پیش بوده است بعلاوه ابتداى خلقت انسان و موجودات زنده دیگر بنابه تصریح قرآن از خاک و گل است نه از آدم»16
وجه دیگر اینست که نسل قبل از آدم همه نابود شدند و آدم با خلقت مستقل و ابتدائى از خاک طى مراحلى که در قرآن ذکر شده است بوجود آمده است و نسل نویى که تکامل یافته ‌تر از نسل پیش است خلق شده است.
و نیز گفته شده است که پیش از آدم موجوداتى غیرجنس انسان در روى زمین زندگى مى ‌کردند. «کما أن هنالک بعض الاساطیر الیونانیه و الفارسیه التى تقول بأن هنالک جنساً آخر قبل الانسان على الارض و هو ما یسمونه بـ «الطّم» و الرّم» و بـ «التیتان» و التى تعتبر من التعبیر عن غیر الموجود و المجهول کالغول و هیان ابن بیان.
و کذلک ما قبل عن مخلوقات أخرى سبقت الانسان اسمهم «الجن» و «البن» فانما هى من اوهام و اساطیر القدماء»17
4- مراد از خلافت جانشینى انسانها از یکدیگر باشد کما اینکه در آیات متعددى به این نکته اشاره شده است: «و اذکروا اذ جعلکم خلفا من بعد قوم نوح» 7/69
«و لقد اهلکنا القرون من قبلکم... ثم جعلکم خلائف فى الارض من بعدهم» 10/13
«فخلف من بعدهم خلف...»
و قال الحسن البصرى: انما اراد بذلک قوماً یخلف بعضهم بعضاً من ولد آدم الذین یخلفون أباءهم آدم فى اقامة الحق و عمارة الارض .
تا اینجا و این چهار احتمال خلیفه بر وزن فعیله به معناى مفعول گرفته شده است یعنى کسى که جانشین از قبل خود شده است و به این معنا ست که خلافت زمانى و مکانى است و براى گذشتگان هیچ سلطه و موجودیتى نمى ‌ماند و خلیفه و جانشین تمام شئون آنها را دارا خواهد شد.
5- قسم اخیر این است که مراد از خلافت، جانشینى از خدا باشد.
چون در آیه «و اذ قال ربک للملائکه انى جاعل فى الارض خلیفة..» ذکرى از مستخلف عنه نشده است آنچه در مرحله اول متبادر به ذهن مى ‌شود این است که آدم یا انسان خلیفه براى خدا باشد; چرا که اگر از کسى ذکرى در این کلام نباشد جز ذات حق تعالى، شبهه ‌اى نیست که هر اهل لسانى ادراک مى ‌کند که مقصود این است که: خلیفه از جانب خود قرار مى ‌دهم .
مثل اینکه کسى بگوید من فلانى را جانشین قرار دادم یا وکیل یا نایب قرار دادم یا فلانى را والى یا متولى قرار دادم بى ‌تردید جانشین و وکیل و نایب و متولى از خودش مراد مى ‌باشد. 18
«و نیز از جمله «و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک» باید اعتراف کرد که آشکارا دلالت دارد که منظور از خلافت همان جانشینى خدا است نه جانشینى از پیشینیان زیرا هرگاه منظور خلافت از گذشتگان خونریز و فتنه ‌انگیز بود هرگز حاجتى به جمله دوم که ما تو را تسبیح و تقدس مى ‌کنیم نبود زیرا هیچ گاه از نماینده گذشتگان خونریز کسى انتظار تسبیح و تقدیس را ندارد تا ملائکه در صدد استدراک آن برآیند.» 19
مقصود خلافت و جانشینى از خدا است زیرا خداوند فرمود:«من جانشینى قرار مى ‌دهم» بى ‌آنکه بگوید جانشینى از چه کسى؟ بعلاوه مطرح کردن مسئله جانشینى براى فرشتگان به منظور ایجاد آمادگى در آنان براى سجده بر آدم است و جانشینى از غیر خدا در این آمادگى نقشى ندارد. افزون بر آن وقتى فرشتگان گفتند:«آیا کسى را که فساد و خونریزى مى ‌کند را خلیفه قرار مى ‌دهى با آنکه ما تسبیح و تقدیس تو مى ‌گوئیم» در واقع درخواست مؤدبانه ‌اى بود که ما را خلیفه قرار بده که ما لایقتریم و اگر جانشینىِ از خدا مدّنظر نبود این درخواست نیز بىوجه بود زیرا جانشینى از غیر خدا چندان اهمیتى ندارد که فرشتگان آن را درخواست کنند و نیز براى دستیابى به آن دانستن همه اسماء لازم باشد پس مقصود از خلافت جانشینى خداوند است. 20
«ما هو مقتضى صنعة الادب ان المستخلف عنه حیث یکون مسکوتاً عنه تکون الایه ظاهرة فى انه الله تعالى فاذا قال المسافر حین سفره او السلطان حین امر من الامور: انّى جاعل فى المملکة خلیفه فانّ المتفاهم منه انه خلیفة عنه فى المسائل الراجعة الیه.» 21
وجه ترجیح این نظریه همان آیه ‌هاى 31 تا 33 که برترى و تفوق علمى آدم بر فرشتگان مى ‌باشد که ملاک خلافت از خدا همان دانش و بینش است و این آیات متکفل بیان برترى خلیفه از نظر علم نسبت به فرشتگان است. 22
علامه در المیزان مى ‌گوید: «خلافتى که از آن گفتگو شده خلافت و جانشینى از خداوند است نه از یکنوع موجود زمینى که قبل از انسان بر زمین زندگى داشته و بعداً منقرض شده است و خدا خواسته باشد نوع انسان را جانشین آنها کند، زیرا پاسخ را که خداوند به فرشتگان مى ‌دهد و مقام برجسته آدم را بوسیله تعلیم اسماء به آنها گوشزد مى ‌کند تناسب با این احتمال ندارد بلکه مناسب معنى اول است.» 23
با همین بیان و با تعبیر نمایندگى در تفسیر نمونه آمده است: «ولى انصاف این است که همانگونه که بسیارى از محققین پذیرفته ‌اند منظور خلافت الهى و نمایندگى خدا در زمین است. زیرا سئوالى که فرشتگان مى ‌کنند و مى ‌گویند نسل آدم ممکن است مبداء فساد و خونریزى شود و ما تسبیح و تقدیس تو مى ‌کنیم متناسب همین معنى است. چرا که نمایندگى خدا در زمین با این کارها سازگار نیست.» 24
«خلیفه کیست؟ خلیفه یعنى کسى که بعد از مستخلف عنه قرار مى ‌گیرد و در خلف و وراى او واقع مى ‌شود پس اگر مستخلف عنه همواره حضور داشته باشد و هرگز غیبت نکند، استخلاف و جانشینى نسبت به او معنى نخواهد داشت پس اینکه مى ‌گوئیم خدا مى ‌خواهد در زمین خلیفه خلق کند و انسان یا خصوص انسان کامل، خلیفه اوست بدون آنکه خدا جایى را ترک کند و انسان در آنجا قرار بگیرد به چه معنى است؟ خداوند که خَلفى ندارد تا انسان از خلف او وارد صحنه هستى شود او که غایب نیست تا در غیبت او دیگرى امور جهان را تدبیر کند این چه خلافتى است که با حضور مستخلف عنه تحقق مى ‌پذیرد؟... فرض غیبت محال خواهد بود که خداوند صحنه ‌اى را ترک کند تا خلیفه او مکانش را اشغال کند به همین جهت باید معنى استخلاف را درباره خداوند توجیه کرد.» 25
قائلین به خلافت اللهى انسان یا آدم براى مفهوم خلافت اللهى و یا حدود معنائى خلافت تعابیر مختلفى آورده ‌اند که به برخى از این تعابیر اشاره مى ‌کنیم:
«خدا او را براى این خلیفه نامید که در حکم میان مکلفان آفریدگان خدا از خدا نیابت و جانشینى مى ‌کند و این قول از ابن مسعود و ابن عباس و سدى روایت شده.» 26
«جانشینى از خداوند بطور مطلق یک جانشینى اعتبارى نیست بلکه جانشینى تکوینى است چنانکه از ادامه آیه شریفه که مى ‌فرماید «و علّم الآدم الاسماء کلها» این نکته استفاده مى ‌شود و نیز از دستور دادن خداوند به فرشتگان که بر آدم سجده کنید، روشن مى ‌شود که این خلافت، خلافت تکوینى (تصرف در حقایق عینى) را نیز دربر مى ‌گیرد. خلافت تکوینى، آدم را قادر مى ‌سازد تا کارهاى خدایى کند و به عبارت دیگر ولایت تکوینى داشته باشد.» 27
«قدر متیقن از دلالت آیه شریفه به حسب ظاهر، این است که این خلیفه و جانشین همان قدرت و توانایى الهى را باذنه و اعطائه و قیمومیّته تا حدى که دخالت در تکمیل نفوس مستعده دارد دارا مى ‌باشد و در هر عصرى به مصالح بندگان خدا قیام مى ‌کند چه ظاهر باشد و حکومت ظاهرى داشته باشد یا ظاهر باشد بدون حکومت یا آن که از انظار نوع مردم غایب باشد.» 28
«خدا انسان را خلق کرده و پرتوى از صفات خود را در او متجلى ساخته است تا بتواند به مقام کمال نایل آید به بیان دیگر انسان جلوه جامعى است از اسماء و صفات خداوندى یعنى پرتوى از همه اسماء حسنا و صفات کمالیه حق تعالى را داراست و به خاطر همین دارا بودن اسماء و صفات الهى است که قرآن کریم از او تعبیر به خلیفة الله نموده است. 29 از لوازم مقام خلافت اللّهى انسان نیز تصرف در امور تکوینى عالم است یعنى انسان به واسطه این مقام که خدا به او اعطا کرده است مى ‌تواند دخل و تصرف در زمین کرده و از مواهب آن بهرهور گردد.» 30
«موجودى مى ‌تواند خلیفه الله باشد که هم در صفات تشبیهى و هم در صفات تنزیهى آیت حق باشد. در حالى که ملائکه فقط در صفات تنزیهى آیت حق تعالى هستند. موجودى مى ‌تواند خلیفه خدا باشد که کمالاتش داراى حد یقفى نباشد در حالى که ملائکه داراى حد و مقام معین هستند و از آن مقام بالاتر نمى ‌روند «و ما منّا الاّ مقام معلوم». خلیفه الله باید کون جامع باشد و مظهر تام و تمام حق تعالى باشد. 31
«خواست خداوند چنین بود که در روى زمین موجودى بیافریند که نماینده او باشد و صفاتش پرتوى از صفات پروردگار و مقام و شخصیتش برتر از فرشتگان. خواست او این بود که تمامى زمین و نعمتهایش را در اختیار چنین انسانى بگذارد نیروها، گنجها، معادن و همه امکاناتش را.» 32
«خلیفه در اصطلاح به معناى حاکم است بنابراین منظور از خلافت آدم حاکمیت او در روى زمین است همچنانکه در آیه «یا داود انّا جعلناک خلیفةً فى الارض فاحکم بین الناس بالحق...» 38/36 آمده است. 33
«مقصود از جعل خلیفه، قرار دادن جانشین و نماینده ‌اى است که بتواند آنگونه که خداوند عالم و عادل است او نیر در امکان چنین باشد به عبارتى روشن ‌تر خداوند مى ‌فرماید چون من عالِم هستم خلیفه من نیز باید در حد امکان عالم باشد و اگر من عادلم خلیفه من نیز در حد امکان باید عادل باشد تا علم و عدل او خلافت علم و عدل مرا به عهده بگیرد. و در حیطه امکان ذاتش خلیفه ذات من باشد و اوصاف او خلیفه اوصاف من و افعال وى خلیفه کارهاى من باشد. 34
«مقصود از نیابت چنانکه دانشمندان فن فرموده ‌اند همان نیابت در اسماء و صفات خدا است مثلا بشرِ قادر، نماینده خدا و حاکى از قدرت بى ‌پایان او است بشرِ دانا، نماینده او حاکى از علم بى ‌پایان اوست. واضح ‌تر بگوئیم: نیابت بشر از خالق خود، این است که او به وسیله اوصاف خود از اوصاف بى ‌پایان مقام ربوبى حکایت مى ‌کند و حاکى اوصافِ حق لازم نیست که پیوسته معصوم باشد.» 35
ان القول بخلافة الانسان للّه عزوجل فى الارض جائز و لایلزم من ذلک خلو الارض من سلطان الله عزوجّل. فکما ان المؤمنین یرثون الارض یتبوأون من الجنّه حیث یشاءون فى الاخره، والله عزوجل هو الذى یورِّثهم ایّاها دون ان یلزم من هذا المعنى و المفهوم موت المورث جلّ جلاله او غیاب هیمنته او خلو الجنّه من سلطانه، کذلک یجوز القول ان الله تعالى حین استخلف الانسان فى الارض اصبح الانسان المؤمن خلیفة له عزوجل دون أن یلزم من هذا خلو سلطانه من الارض او غیاب هیمنته علیها. قال الخالق المالک عزوجل «و قالوا الحمد للّه الذى صدقنا وعده و اورثنا الارض نتبوأ من الجنه حیث نشاء».36
«انسان مظهر و خلیفه خدایى است که در وى ظهور کرده است و آیتى است فرع آن اصیل; چرا که خلیفه به آن معنى که اصل یعنى مستخلف عنه صحنه را ترک کند و فرع به جایش بنشیند درباره کسى که «بکل شىءِ محیط» است متحقق نخواهد بود. دیگر اینکه اگر خواستیم ظاهر مفهوم خلافت را حفظ کنیم لازم است چنین بیندیشیم که خداوند بالاصاله بکل شىءِ محیط است. خلیفه خدا که انسان کامل است بالعرض بکل شىءِ محیط است. چون معنى خلیفه آن است که کار مستخلف ‌عنه را بکند پس خدایى که به همه چیز محیط است آثار قدرتش از دست و بدن انسان کامل ظهور مى ‌کند و این انسان کامل که مظهر آن اصل است، نیز محیط بر همه چیز مى ‌شود. آثار احاطه تامه حق از نیروهاى ادراکى و تحریکى انسان که خلیفه اوست ظاهر مى ‌شود و این اوج مقام انسانیت است که نمى ‌شود او را به جایى متوقف کرد و محدود نمود. انسان کامل غیرمتناهى بالعرض بود و آیت خداوندى است که غیر متناهى بالذات است.» 37
خلافت الهى در بینش عرفانى نیز با تعابیرى خاص بیان شده است :
«خلیفه یعنى جانشینى و در اصطلاح عرفا مقام خلافت مقامى است که سالک بعد از قطع مسافت و رفع بعد و دورى میان خود و حق در اثر تصفیه و تجلیه و نفى خاطر و خلع لباس صفات بشرى از خود و تعدیل و تسویه اخلاق و اعمال و جمیع آن منازل که ارباب تصفیه معلوم کرده ‌اند و طى منازل به سائرین و وصول به مبدأ حاصل نموده به اصل حقیقت واصل گشته و سیر الى الله و فى الله تمام شده از خودى محو و فانى گشته به بقاى احدیّت باقى گشت، سزاوار خلافت است و او در این مقام به تجلى ذات متحقق شده و مظهر تمام اسماء و صفات الهى گشته است.» 38
نسفى مى ‌گوید: «در عالم صغیر منظور درون، عقل خلیفه خداست و در عالم کبیر، انسان عاقل خلیفه خداست.» 39
«ولى الله و حجت حق که انسان کامل است در همه جا حضور دارد امکان ندارد که خداوند کُل یوم فى شأن باشد، و خلیفه او در بعضى از امور بى ‌شأن و کار باشد خلیفة الله کسى است که وجودش از زمین تا دورترین نقطه آسمان را چون شجره طوبى پر کرده است... انسان کامل، آیینه تمام نماى حق است که تمامى صفات و اسماى الهى در آن ظهور مى ‌کند.» 40
حدود و درجات خلافت اللّهى را چنین بیان کرده ‌اند:
«این مقام منیع مخصوص شخص آدم(ع) نیست بلکه متعلق به انسان کامل است. انبیاء و اولیاى الهى(ع) هم این مقام را دارند و دلیلش آیات سوره اعراف «ولقد خلقناکم ثم صوّرناکم ثم قلنا للملائکة السجدوا لآدم» معلوم مى ‌شود که آفرینش آدم الگویى بوده براى آفرینش انسانها; آدم(ع) الگویى براى انسان کامل است و در حقیقت همه انبیاء و اولیاى الهى مسجود ملائکه ‌اند و این مقام انسان کامل است که مسجود ملائکه است.» 41
«مقصود از خلیفه در آیه «انى جاعل فى الارض خلیفه» نمونه ‌اى از عظمتها و صفات الهى است که در آدم و نسل او تجلى مى ‌نماید این معنى براى خلیفه با نظر به تعلیم اسماء و دستور به سجده ملائکه براى آدم مناسب ‌تر و منطقى ‌تر به نظر مى ‌رسد، نه خلیفه بمعناى جانشینى به مفهوم معمولى آن که براى خدا قابل تصور نیست و نه جانشین از موجوداتى که در روى زمین بوده ‌اند.» 42
«این که خدا فرمود چون انسان کامل خلیفة الله است باید به همه حقایق، آگاه باشد و باید همه فرشتگان در برابر او سجده کنند معلوم مى ‌شود او خلیفة الله است در همه عوالم ـ چه غیب و چه شهادت ـ نه خلیفة الله در خصوص زمین. کلمه «فى الارض» در آیه به این معنى است که مبدأش از ارض است یعنى قوس صعودى از زمین شروع مى ‌شود. از ماده برمى ‌خیزد و از حرکت آغاز مى ‌کند نه اینکه موطن خلافت و قلمرو مظهریت او زمین است و فقط کارهایى را که خداوند باید در خصوص زمین بکند او در زمین مى ‌کند بلکه مراد آنست که انسان کامل خلیفة الله است مطلقاً، آغاز پیدایش او از زمین است کلمه فى ارض قید جعل است نه قید خلافت. و این همان شجره طوبى است که «اصلها ثابت و فرعها فى السماء»، بطوریکه فرشتگان هم از میوه این شجره بهره مى ‌گیرند. و از علم انسان کامل استفاده مى ‌کنند. لذا در برابر او سجده مى ‌کنند. 43
آقاى جوادى آملى در جاى دیگر خلافت الهى را نسبى دانسته و مى ‌گوید:
«انسان به مقدار علمى که دارد افضل از دیگر موجودات خواهد بود و به همان اندازه خلیفة الله است. خلافت تامه از آن انسان کامل است و انسانهاى دیگر بعضى از شئون آن خلافت تامه را دارند.» 44
ایشان نسبت به درجات خلافت الهى چنین مى ‌گویند:
خلافت الهى درجات متعدد دارد زیرا ممکن است خداوند ظهورهاى متعدد داشته باشد و خلیفه تام خلیفه ‌اى است که کار خداى سبحان را در همه شئون جهان امکان انجام بدهد اگر خداى سبحان علیم است انسان کامل هم باید مظهر تام آن علیم بالذات باشد و اگر خداى سبحان قادر است که در جهان تکوین هر چه بخواهد انجام دهد انسان کامل هم به عنوان مظهرِ این قدرت و خلیفه این قدیر، هر چه در جهان تکوین بخواهد باذن الله انجام مى ‌دهد. همانطورکه هر یک از ما در محدوده بدنمان هر کارى بخواهیم با اراده انجام مى ‌دهیم. انسان کامل هم در جهان تکوین هر کارى را بخواهد باذن الله انجام مى ‌دهد. پس انسان کامل هم عالم به علم الهى است و هم مقتدر به قدرت الهى و هم متخلق به اخلاق الهى... بنا بر این انسان کامل خلیفه خداست هم در اوصاف ذاتى هم در اوصاف فعلى و هم در آثار. به این معنى که ذاتش خلیفه ذات خدا، صفاتش خلیفه صفات خدا و افعالش خلیفه افعال خداست. و معناى خلیفه در این سه مرحله مظهریت خواهد بود. این مقام را انسان دارد نه غیر انسان. 45
اما در مقابل این قول عده ‌اى دلایلى آورده ‌اند:
مثلا صاحب معارف و معاریف پس از بیان نظر خویش در اینکه مراد از مستخلف ‌عنه سکنه پیشین زمین از نسل آدم یا جنس دیگر است ابراز مى ‌گوید:
امّا در مورد آیه داود ـ«یا داود انا جعلناک خلیفةً فى الارض فاحکم بین الناس بالحق»ـ مستخلف عنه پیامبران قبل از داود مى ‌باشند که در میان مردم قضاوت مى ‌کردند امّا برخى از مفسرین گویند مستخلف عنه در هر دو آیه خداوند است. حتّى برخى پا را فراتر نهاده گویند نه تنها حضرت آدم و داود بلکه عموم بشر خلیفه الله مى ‌باشند به دلیل دو آیه «و هو الذى جعلکم خلائف الارض...»6/165 و «ثم جعلناکم خلائف فى الارض من بعدهم»10/14 در مقام توضیح این مدعى گاه مى ‌گویند: مراد از تعلیم اسماء در آیه «و علّم آدم الاسماء کلها» ودیعه نهادن این علم در انسان است چنانکه آثارش تدریجاً و دائماً از انسان، نسلا بعد نسل بروز و ظهور کند و گاه مى ‌گویند: انسان هر چند ضعیف و ناتوان آفریده شده ولى داراى حس و شعور است و با آن دو در کائنات تصرف مى ‌کند و آنها را زیر سلطه خویش مى ‌کشد لذا وى داراى این همه اختراعات عجیبه شده و در آینده بجائى خواهد رسید که نمى ‌توان حساب کرد و گاه مى ‌گویند خداوند داراى اسماء حسنى و صفات علیا است، و بشر در تمامى آنها خلیفه و جانشین خدا در زمین است و در تمام شئون خویش کارهاى خدا را حکایت مى ‌کند و مظهر اسماء و صفات حق است هر چند اکمل و اتم آن صفات در خدا است و به انسانها مقدارى از آنها عطا شده است، و این خلافت شامل تمام انسانها است اعم از نیک و بد، مؤمن و کافر، بدکار و نیکوکار. مثلا خالق، رازق، علیم، قادر، سمیع، بصیر، رحیم، حکیم... از اسماء حق تعالى است; بشر در تمام این صفات و اسماء جانشین خدا است خداوند همه را خلق کرده. بشر نیز مثلا ساختمان، کارخانه و غیره را خلق مى ‌کند. خدا روزى مى ‌دهد بشر نیز براى اولاد خود روزى فراهم مى ‌کند داناست قدرت دارد مى ‌شنود مى ‌بیند اینها همه جانشینى از حضرت حق تعالى است.
این بود اجمالى از سخنان قائلین بجانشینى انسان از خداوند نگارنده مى ‌گوید: این دیدگاه از جهاتى قابل بررسى است.
1ـ پیشرفتهائى که بشر در علم و صنعت داشته و کارهائى که وى در این رابطه انجام مى ‌دهد هر قدر در دید محدود کوتاه بین ما مهم و ارزشمند جلوه کند آیا صحیح است که بگوئیم در علم نامحدود و ازلى خداوندى که خود این استعدادها را آفریده و خود زمینه ‌ساز شکوفائى و به فعلیت رسیدن آن استعدادها بوده نیز مهم جلوه مى ‌کند و آیا این معادله معادله ‌اى معقول است؟! گیرم در آینده فضاپیماهاى بشر در سطح چند ستاره دیگر هم فرود آمده و چند توبره دیگر خاک نیز به ارمغان آورد آیا این کار در برابر آفرینش همان ستاره ‌ها و میلیونها کهکشان مشتمل بر میلیاردها ستاره که همه اینها به قول قرآن تازه مربوط به نزدیکترین آسمان است اهمیتى دارد که در این زمینه بشر را خلیفة الله بدانیم؟! آیا بشر تا کنون توانسته و یا تصور آن را کرده که کالبد حشره ‌اى با بافت ویژه بسازد و جانى و اراده ‌اى به آن بدهد؟!
2ـ چنانکه مى ‌دانیم نظیر کارهائى که بشر انجام مى ‌دهد کمابیش حیوانات دیگر نیز انجام مى ‌دهند: حیوان روزىِ فرزندانش را فراهم مى ‌کند، خانه ‌هائى طبق اصول معمارى دقیق مى ‌سازد، زنبور عسل علاوه بر آن شهد گوارائى که از گزیده ‌ترین گلها تعبیه مى ‌کند و هیچ صنعتگرى تاکنون نتوانسته مانند آن بسازد بنابراین مقام خلیفة اللّهى به انسان اختصاص نداشته و حیوانات دیگر نیز به این سمت مفتخرند.
3ـ مفهوم خلافت دو رکن اساسى دارد که بدون آن دو، خلافت تحقق نمى ‌یابد:
1ـ کار مستخلف فیه از پیش بدست مستخلف عنه باشد. مثلا امیر المؤمنین(ع) خلیفه پیغمبر(ص) است کار او همان کارى است که پیش از آن خود پیغمبر(ص) مباشر آن بود ه که تبلیغ احکام و تنظیم شئون عامه مردم باشد چنانکه مى ‌دانیم کار داود جعل حکم نبوده که شأن خداوند است.
وى میان مردم حکومت و داورى مى ‌کرده. آیا این شغل قبلا بدست خدا بوده خداوند میان مردم قضاوت مى ‌کرده؟
2ـ بایستى مستخلف عنه در آنجا یا آن کار مستخلف فیه حضور نداشته باشد چه اگر او نیز کماکان همان جا پابر سر همان کار باشد جانشینى معنى و مفهومى نخواهد داشت در صورتى که خداوند د رهمه جا حاضر و هر کارى که بدست داشته لازال در دست خود دارد.
4ـ در بعضى آیات به مستخلف عنه تصریح گردیده که مى ‌توان آن آیات را مفسر آیاتى دانست که خلیفه بنحو مطلق در آنها ذکر شده است: از جمله
«ثم جعلناکم خلائف فى الارض من بعدهم لننظر کیف تعملون» یونس/14
«و اذکروا اذجعلکم خلفاء من بعد قوم نوح» اعراف/69 46
و سید مصطفى خمینى در کتاب تفسیرش گوید:
«فکون الخلیفه قائماً مقام الموجود الحاضر الناظر المتصرف النافذ من الغلط الاّ انّه یجوز مجازاً.
و لیس منه استخل الله عباده على الارض لاحتمال کونه استخلافاً عن الاخرین; سواء کانوا ظاهرین على الارض او مستبطنین فاسناد الخلافة الیه تعالى ـ حتى فى بعض الادعیه فیقال: انت خلیفة محمد(ص) ـ لیس معناه انه(ص) خلیفة الله فى الارض و نائب عنه و لوتشریفاً، مما لامساعدة علیه بین المعنى المقصود و اللغة و ما هو بین ایدینا من انه تعالى باسط الیدین فى جمیع الشئون و الامور، فلاتناسبه الاضافة التشریفیة، فضلا عن سائر الاعتبارات و لذلک استعلمت «الخلیفة» فى القرآن فى موضعین من غیر أن یعین المستخلف عنه ... و فَهْمُ المفسرین من سکوت القرآن: أَنَّ خلیفة الله هو القائم مقامه تشریفاً فى الارض، یشبه الکفر و الالحاد الممنوع و لو تخیلا و اعتباراً و یستلزم التجسّم التوهمى و النقصان الاعتبارى. 47
صاحب تفسیر الفرقان در رد قول خلافت اللهى چنین آورده ‌اند:
و تاء الخلیفة للمبالغة انه یتابع ما للمستخلف عنه بجد بالغ و عزم فارغ، او یزید عنه کما هنا، او ینقص او یساوى کما فى غیرها، على اشتراک ذلک المثلث من الخلفاء… فى المجانسة مع المستخلف عنه کوناً و کیاناً قضیة الخلافة فى حقها و حاقها.
فهل ان هذا الانسان ـ اذاً ـ خلیفة الله؟ أن یخلف الله فى ألوهیته فى أرضه، کأنه غائب عن الأرض، فالانسان له خلیفة ونائب فى الأرض «و هو الذى فى السماء اله و فى الأرض اله» فلماذا الخلافة فى الأرض؟ و له الحکم فى الأرض کما فى السماء، و لیس الرسل الاّ مبلغین عن الله، لا خلفاء أو وکلاء أو نواب، عن الله! فلماذا الخلافة فى الأرض؟
و لو أنها الخلافة الالهیة فى الأرض لکانت الملائکة المخاطبون هنا أحرى أن یفهموها، فلماذا السؤال او الاعتراض:«أتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء»؟ هل ان خلیفة الله فى فهم ملائکة الله یفسدون و یسفکون؟! و هم أنوار عارفون، لایتهمون الرّب فیما یخفى، فکیف فیما یجلو! فـ«ما علم الملائکة بقولهم أتجعل فیها...لولا أنهم قدکانوا رأوا من یفسد فیها و یسفک الدماء» فالخلیفة هنا انسان یخلف انساناً مضى ام من ذا، لا أنه یخلف الله و سبحان الله ان یخلفه انسانُ ام مَن ذا.
لانجد تصریحة و لا اشارة قرآنیة على خلافة الله هذه، اللّهم الاّ ان یجعل الله انساناً خلیفة عن سالفه، فقد یُسمّى خلیفة الله و لاتعنى أنه یخلف الله و معاذالله، و انما الذى نصبه الله نائباً یخلف مثیله فى منصبه، نبوة أو امامة أم ماذا:«یا داود انا جعلناک خلیفة فى الأرض» 6/26 «و هو الذى جعلکم خلائف الأرض»6/26 «أمن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء و یجعلکم خلفاء الأرض»27/62 فهنا خلافة خاصة کما لداود و أضرابه، و هناک عامة کما للناس أجمعین عن ناس قبلهم، او بعضهم عن بعض.
فمن المستحیل خلافة الله نفسه لاى من العالمین و حتى الحقیقة المحمدیة فـ«ما انا الاّ رسول» و «لیس لک من امر شىء» فهو هو لایخلف الله فى اىّ من شؤون الالوهیة و الربوبیة حتى و لا فى بلاغ الأحکام، و انما هو رسول، لا خلیفة و لا نائب و لا وکیل;
«و ما ارسلناک علیهم وکیلا»17/54
«و کفى بربک وکیلا»4/171
«أرایت من اتخذ اله هواه أفأنت تکون علیه وکیلا» 25/43. 48
ج ـ چگونه فرشتگان به فساد و خونریزى خلیفه پى ‌بردند؟
در این بخش نیز اقوالى است:
1ـ گفته شده است که این مطلب در آیه بوده است و حذف شده است و آن
این بوده که «انى جاعل فى الارض خلیفه فَعَل کَـذا و کَذا فقالوا ...»
این احتمال را صاحب فتح القدیر و تفسیر کشاف و ابن کثیر بیان کرده ‌اند.
لذا ملائکه با فهمیدن این مطلب چنین سئوالى را مطرح کردند.
2ـ مطلب را بعد از اعلان جعل خلیفه خداوند به ملائکه بیان کرد و جزء آیه نبوده تا حذف شود. عن ابن عباس و عن ابن مسعود و اُناس من الصحابه: ان الله تعالى قال للملائکه «انى جاعل فى الارض خلیفة» قالوا: ربنا و مایکون ذلک الخلیفة؟ قال یکون له ذریته یفسدون فى الارض و یتحاسدون و یقتل بعضهم بعضاً. 49
خداوند پیش از این به آنها تعلیم کرده بود که خلیفه زمینى داراى چنین خصوصیاتى است.
3ـ ملائکه از کلمه «خلیفه» اینگونه فهمیدند که به معناى سلطان و حاکم عظیمى است که فصل خصومت مى ‌کند و بین مردم حکم مى ‌کند و به مظالم رسیدگى مى ‌کند پس لازمه ‌اش وجود ظلم و خونریزى و فساد است. مثل آیه
«یا داود انّا جعلناک خلیفة فى الارض فاحکم بین النّاس بالحق ...» ص/38
4ـ ملائکه این مطلب را از لوح محفوظ فهمیدند.
5ـ براى ملائکه ثابت شده بود که از مخلوقات، تنها آنها هستند که معصوم هستند و تمام مخلوقات دیگر چنین خصوصیتى ندارند. لذا نتیجه ‌گیرى کردند که خلیفه مرتکب ظلم و فساد خواهد شد.
«او ثبت فى علمهم ان الملائکه وحدهم هم الخلق المعصومون و کل خلق سواهم لیسوا على صفتهم.» 50
6ـ ملائکه انسان را با پیشینیان که قبل از او در زمین ساکن بودند و فساد مى ‌کردند قیاس کردند و آنها یا از اجنه بودند و یا از موجودات دیگرى غیر از انسان.
همچنانکه در روایتى از حاکم نقل شد:
قال: لقد اخرج الله آدم من الجنة...فلما قال الله « إِنّى جاعِلٌ فِى الاَْرْضِ خَلِیفَة...الدماء»
7ـ فرشتگان فسادى را که از نسل قبل از آدم بود، دیده بودند و شاهد خونریزى آنها بودند; پس از اعلان خداوند تعجب کرده و این سئوال را مطرح کردند.
ما علم الملائکه بقولهم أتَجعلُ فیها مَن یُفْسِدُ فِیها و یَسفک الدِّماء لولا انهم قد کانوا رأوا من یفسد فیهاو یسفک الدماء فهذه السابقة السیئة التى رأوها ممن سلف من الخلیقة الارضیة هى التى استجاشتهم حتى سألوا معترضین على الخلیفة الارضیة: ... تکراراً لما سلف من افساد سفک و هى الحکمة الاّ ‌ مزید الصلاح و العبادة و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک و هم لایسبحون و لایقدسونک. 51
8ـ این سئوال یا اعتراض از جانب ملائکه به لحاظ اقتضاى عالم ماده بود که از کلمه ارض فهمیده مى ‌شد زیرا محل استقرار و زندگى خلیفه این زمین خاکى مادى شد قهراً آثار و لوازم عالم ماده در وجود او ظاهر خواهد گشت. در عالم ماده هر انسانى به مکان، طعام، لباس و نکاح که چهار موضوعى است که در زندگى هر حیوان به تناسب وجودش لازم است محتاج مى ‌باشد و در تحصیل این امور برخوردها پیش مى ‌آید و تعدى و تجاوز به حقوق یکدیگر اجتناب ‌ناپذیر است.
و در این صورت تزاحم و تعارض و تخالف پیدا شده حتى به مقاتله منتهى مى ‌گردد پس افساد و سفک الدماء از لوازم اینگونه زندگى مادى است و ملائکه روى جریان طبیعى چنین فکرى کردند. 52
«ان ذلک مما شاهدته و عرفته الملائکه عن طبیعة المخلوقات الارضیه کالحیوانات و الطیور... و التى سبقت الانسان فى وجوه و انه یشارکها فى طبیعتها».53
قوله تعالى «قالوا أتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک» مشعر بانهم انما فهموا وقوع الافساد و سفک الدماء من قوله سبحانه «انى جاعل فى الارض خلیفه» حیث أن الموجود الارض بما انه مادى مرکب من القوى الغضبیه و الشهویه و الدار دار التزاحم، محدودة الجهات وافرة المزاحمات، مرکباتها فى معرض الانحلال و انتظاماتها و اصلاحاتها فى مظنة الفساد و مصب البطلان لاتتم الحیاة فیها الاّ بالحیاة النوعیه و لایکمل البقاء فیها الاّ بالاجتماع و التعاون فلاتخلو من الفساد و سفک الدماء ففهموا من هناک أن الخلافة المرادة لاتقع فى الارض الاّ بکثره من الافراد و نظام اجتماعى بینهم یفضى بالاخره الى الفساد و السفک. 54

تحلیل بحث

در تحلیل این آیه و تبیین مسئله خلافت ابتداء توضیحى از آیه را بیان مى ‌کنیم سپس به نقد دیدگاههاى مطرح شده و در نهایت به دیدگاه و احتمال قوى ‌تر اشاره خواهیم داشت:
آیه مورد نظر داراى سه فراز مى ‌باشد:
فراز اول: اعلان خدا به ملائکه مبنى بر قرار دادن خلیفه در زمین.
فراز دوم: سئوال و استعلام ملائکه نسبت به جعل خلیفه ‌اى که در زمین فساد و خونریزى مى ‌کند.
فراز سوم: اعلان خدا به ملائکه نسبت به علم و آگاهى ‌اش نسبت به آنچه آنها نمى ‌دانند.
هر چند آیه یک جریان مکالمه را بیان مى ‌کند ولکن به اعتبار اینکه موضوعات متعدد و مستقلى در هر بخش مطرح مى ‌شود ما آن را به سه بخش تقسیم کردیم. در هر فراز مسائل و مطالبى مطرح مى ‌شود; در فراز اوّل اینکه چرا خداوند به ملائکه مسئله خلافت را اعلان کرد؟ خلیفه چه کسى است؟ و مراد از خلافت چیست؟
و در فراز دوّم: ملائکه از کجا به فساد و خونریزى خلیفه پى ‌بردند؟ و غرضشان از چنین بیانى چه بود؟ آیا آنها خود را شایسته ‌تر از انسان به خلافت مى ‌دانستند؟
و امّا در فراز سوّم موضوعى که ملائکه از آن بى ‌خبر بودند و خداوند آنها را به بى ‌خبرى از آن آگاه مى ‌کند چه بود و آیا ملائکه قدرت درک آن مطلب را داشتند؟ آیا این بخش از آیه بیان ملائکه به فساد و خونریزىِ خلیفه را نفى مى ‌کند؟
براى روشن شدن معناى آیه، هر بخشى از آنرا مستقلا باید بررسى کنیم و سپس مجموع آنرا و ارتباطش با آیات بعد مورد تحلیل قرار مى ‌دهیم.

نقد دیدگاهها

همچنانکه مشاهده کردید ما دیدگاههاى مختلفى که در سه مسئله مطرح شده ذیلِ این آیه وجود داشت را همراه دلائلشان بیان کردیم و از ترکیب احتمالات و اقوال مطرح شده در این آیه شاید بتوان به بیش از 30 قول اشاره نمود.
و اکنون نوبت به نقد آن دیدگاهها رسیده است: در موضوع اول که خلیفه کیست؟ همچنانکه گذشت چهار نظر وجود داشت.
نظر اول که شخص آدم خلیفه باشد هر چند با تنکیر آوردن خلیفه سازگار است و آیات بعد هم مؤید آن مى ‌باشد امّا با گفته ملائکه «أتجعل فیها من یفسدفیها و یفسک الدماء» سازگار نیست و آنچه که ملائکه از خلیفه فهمیدند این بود که خلیفه کسانى هستند که در زمین فساد مى ‌کنند و خون ‌ها مى ‌ریزند و ملائکه خلیفه را گروهى مى ‌دانند و خدا هم گفته آنها را نفى نکرد.
نظر دوم این معنا که خلیفه ذریه و فرزندان آدم باشد صحیح نمى ‌باشد چرا که اوّلا خلیفه مفرد آمده است و در آن مبالغه و یک نوع عنایتى است و نمى ‌تواند آدم(ع) مراد نباشد چرا که موضوع آیات بعد هم آدم(ع) است و باید بین این چند آیه سازگارى وجود داشته باشد. وگذشته از آن ما ابتدا براى اینکه این معنا را از خلیفه اخذ کنیم باید ثابت کنیم که آدم(ع) پیش از این جریان وجود داشته تا فرزندانش خلیفه او باشند. و ما دلیلى بر آن مطلب نداریم.
نظر سوم که مراد از خلیفه آدم و ذریه او باشد و آدم به عنوان نماینده نوع انسانى مطرح مى ‌باشد نیز صحیح نیست چرا که آیه در مقام بیان نوعى فضیلت و برترى و کرامتى براى خلیفه است نسبت به موجودات دیگر و یا نسل قبل او، و نوع انسان نمى ‌تواند مراد باشد چرا که اوّلا با مبالغه در کلمه خلیفه سازگار نیست و ثانیاً با آیات بعد که بحث تعلیم اسماء را بیان مى ‌کند و نیز با گفته ملائکه «و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک» نیز سازگارى ندارد. و خلق نوع انسانى به عنوان مخلوقى چون دیگر مخلوقات تازگى ندارد که سبب اعلان خاص به ملائکه گردد.
و امّا نظر چهارم که مراد از خلیفه آدم و انسانهاى کامل باشد و آدم بعنوان نماینده انبیاء موضوع آیه مى ‌باشد اینهم درست نیست چرا که آنچه ملائکه از خلیفه فهمیدند و خدا هم آنرا نفى نکرد این بود که خلیفه در زمین فساد و خونریزى مى ‌کند، در حالیکه انسانهاى کامل و انبیاء مایه برکت و اصلاح زمین هستند نه فساد و خونریزى.
تا اینجا ما دیدگاههاى مختلف را و این چهار معنائى که از خلیفه شده بود را نقل کردیم و روشن کردیم که نمى ‌تواند هیچکدام از این معانى مستقلا مراد باشد و از طرف دیگر هیچ دلیلى بر نفى کلى از هر کدام از این معانى نداریم پس آنچه که به عنوان یک نظریه مى ‌توان مطرح نمود اینست که کلیه این معانى در آیه ملحوظ است منتها نسبت به بعضى به دلالت تطابقى و بعضى تضامنى و یا التزامى مى ‌باشد و این که آیه و یا کلمه ‌اى چندین حقیقت را بیان کند و یا با یک لفظ بیش از یک معنا بتوان اراده کرد، حقیقتى است که هیچ استحاله ‌اى ندارد بخصوص در کتاب جاوید الهى و آئین جامع ربوبى که «ما فرطنا فى الکتاب من شىء»
توضیح مطلب اینکه: خداى حکیم به ملائکه اعلام داشت که خلیفه ‌اى را در زمین قرار مى ‌دهم پس این شروع تحولى است در زمین و آغاز زندگى است براى مخلوقى جدید، که لازمه آن بوجود آوردن فرد اوّل از این نوع است پس بعد اوّل جعل خلیفه آفرینش شخص آدم(ع)است. بُعدِ دوّم جعل خلیفه اینست که مراد جایگزینى نسلى است که در زمین زندگى اجتماعى دارند و داراى برخوردهاو تزاحماتى هستند لذا فرزندان آدم و آدم(ع) هر دو مراد مى ‌باشند و بُعدِ سوم جعل اینست که خلافت علاوه بر معناى ذکر شده یک ویژگى و امتیازى نیز در بردارد و آن خلیفه بعنوان نماینده انسانهاى کامل و انبیاء یعنى آدم(ع) ممثل انبیاءو حجج الهى مى ‌باشد که در ضمن آن تمام انبیاء مى ‌توانند مراد آیه باشند. و نیز التزاماً مى ‌توانیم بُعد چهارم از جعل خلیفه را چنین بیان کنیم که به لحاظ اینکه عمر افراد این نسل محدود است و این خلافت هم مستمر است (به دلیل جمله اسمیّه انى جاعلٌ فى الارض خلیفة) پس فرزندان آدم در زمین ساکن مى ‌شوند و زندگى مى ‌کنند و مدتى بعد جاى خود را به فرزندان خویش مى ‌دهند.
جمع این معانى در آیه جعل و بیان ابعاد مختلف جعل نظریه ‌ایست که تا کنون کسى متعرض آن نشده است و شاید اینکه خدا مستخلف عنه را صریحاً ذکر نکرده است و به وضوح خلیفه را روشن ننموده، خواسته است تمام این معانى را اراده کرده باشد.
امّا در موضوع دوم که خلافت چیست؟
همچنانکه گذشت سه نظریه کلى بود یکى اینکه مراد خلافت انسان از گذشتگان دوم خلافت انسانها از یکدیگر و سوم خلافت انسان از خدا و در معناى اوّل بر حسب اینکه این گذشتگان چه کسانى بودند سه قسمت مى ‌شد اینکه ملائکه بودند یا جن و یا انسانهاى ماقبل آدم(ع)...
و اینکه مراد از خلافت جانشینى انسان یا آدم از خدا باشد صحیح نیست زیرا لازمه خلیفه بودنِ انسان از خدا این مى ‌باشد که انسان بتواند شئون خدائى داشته باشد و خداى متعال هم بتواند شئونى از شئون الهى را ترک کند و دیگر اینکه جانشین قدرتى را کسب کند که دیگر مستخلف عنه آن قدرت رااز دست داده باشد و گرنه جانشینى معنا ندارد.
دلیل آورده شده است که چون مستخلف عنه ذکر نشده است و هیچ اشاره ‌اى به کسى نشده است جز ذات حق پس بى ‌تردید مستخلف عنه خودِ جاعل یعنى خدا مى ‌باشد و براى آن هم مثال وکیل و نایب و حاکم و والى را مى ‌آورند که چون جاعل سخنى از منوب عنه نیاورده پس خودش مراد است.
«همینکه خدا به فرشتگان مى ‌فرماید من خلیفه قرار خواهم داد بى ‌آنکه بگوید خلیفه به جانشینى چه کسانى، خود این ظهور دارد که خلافت از خود من مى ‌باشد اگر حاکمى اعلام کند من جانشینى تعیین خواهم کرد آنچه ابتداً به ذهن مى ‌آید این است که به جاى خود خلیفه تعیین مى ‌کند.» 55
اوّلا به صِرف اینکه جعل از طرف خدا باشد، نمى ‌توان جانشینى را هم از خود او دانست و با مثال نمى ‌توان چنین قضیه مهمى را ثابت نمود هر چند مثال را هم مى ‌توان به گونه دیگرى زد که رئیسى، براى معاونش جانشین قرار دهد و یا پادشاهى، خلیفه ‌اى در یکى از مستعمرات خویش بگمارد و اینکه نامى از معاون قبل و یا حاکم قبل نبرده است، دلیل بر جانشینى آنها از خودش نیست. نفس و مقام جعل خود، گویاى آن است که جانشینى از چه کسى خواهد بود.
و ثانیاً این معنا با دلائل لفظى، عقلى و نقلى در تضاد است.
چنانچه گفته شده است خلیفه یعنى کسى که بعد از مستخلف عنه قرار مى ‌گیرد و در خلف و وراى او واقع مى ‌شود پس اگر مستخلف عنه همواره حضور داشته باشد و هرگز غیبت نکند جانشینى نسبت به او معنى نخواهد داشت خدا که خلفى ندارد تا انسان از خلف او وارد صحنه هستى شود او که غایب نیست تا در غیبت او دیگرى امور جهان را تدبیر کند این چه خلافتى است که با حضور مستخلف عنه تحقق مى ‌پذیرد؟
خداى سبحان در تمام ابعاد ذاتى و صفاتى و افعالى یگانه است پس اینکه گفته شود که خدا براى خویش خلیفه و جانشین قرار داد اگر مراد این باشد که خدا در ذات جانشین گرفت لازمه ‌اش این است که خدا خدائى خویش را ترک کند و دیگرى خدا شود این با یگانگى در ذات خداى سبحان سازگار نیست و اگر جانشینى در صفات خدا باشد به این معنا که خدا صفات خویش را به انسان تفویض کند تا این انسان در زمین با این صفات مظهر صفات او باشد مثلا همانگونه که خدا خالق است و رازق و علیم است خلیفه خدا هم این صفات را در زمین داشته باشد و جانشین خدا در زمین با این اوصاف باشد. این صحیح نیست چرا که خدا در صفاتش هم یگانه است اینگونه نیست که علم خدا باعلم انسانها قابل مقایسه باشد و رزاقیت خدا با ارتزاق انسانها قابل مقایسه باشد خالقیت او با خالق بودن انسانها یکى باشد. و این اوصاف نسبت به خدا و انسانها یک سنخ نیستند همه صفات خدا از یک وحدتى برخوردار هستند و همه عین ذات حق هستند. اصولا ما نمى ‌توانیم درک صحیح از صفات خداى سبحان داشته باشیم چرا که ما با اندک علمى که داریم و با اینهمه محدودیت چگونه ممکن است بر وجودى که نامحدود است بتوانیم توصیفى داشته باشیم «سبحان الله عمّا یَصِفون»
و اگر توصیفى از خدا مى ‌شود، باید از جانب پروردگارِ حکیم بیان شود و یا از طرف کسانى که تحت تربیت و تعلیم خاص ربوبى او هستند.(الاّ عبادالله المخلصین) و بیان این اوصاف نیز براى تقریب به ذهن ما مى ‌باشد و گرنه «کمال التوحید..نفى صفات عنه».
و امّا اینکه جانشینى خدا را در افعال الهى بگیریم. به این معنى که او بعضى از امور و شئون الهى را به انسان تفویض کرده است و یا همانگونه که خداوند در جهان هستى داراى قدرت تکوینى است و اراده ایجاد چیزى مى ‌کند همانطور هم جانشین او این توانائى را داراست.
این معنا نیز صحیح نیست و با توحید افعالى پروردگار همخوانى ندارد.
پروردگار هستى در کارهایش نیاز به کمک و یارى احدى ندارد البته خدا کارها را از راه اسباب و علل انجام مى ‌دهد که آن اسباب و علل خارج از خواست و اراده او نیست و اسباب هم با خلق و قدرت او بوجود مى ‌آیند و بر اساس تدبیر او عمل مى ‌کنند «ألا له الخلق و الامر تبارک الله ربُّ العالَمین»56 7/54، «بل لله ‌الامر جمیعاً» رعد/31
تصرف در هستى هم از شئون الهى است و خاص ذات نامتناهى بارى مى ‌باشد و کسى نمى ‌تواند اراده ‌اى در مقابل اراده تکوینى پروردگار داشته باشد و با قدرت خویش و اراده ‌اى مقابل اراده ربّ یا همسان و همپایه با آن هر گونه که خواست در هستى تصرف نماید و اگر هم نسبت خلق و تصرف در هستى به اولیاء و انبیاء داده شده است موردى بوده و به اذن خدا و بنابر غرض الهى بوده است پس اجمالا مى ‌توان گفت ولایت تکوینى هم خاص ذات بارى پروردگار است57 و قابل تفویض نیست. «اَم اتخذوا من دونه اولیاء فالله هو الولى و هو یحیى الموتى و هو على کل شىء قدیر» شورى/9، خدا همه کاره جهان است و «لیس کمثله شىء» و خدا موجودى بى ‌مانند است. اگر گفته شود که :
«حکومت از آن خداست «ان الحکم الاّ لله» و هر کس بخواهد حکومت حقى داشته باشد باید از سوى خدا منصوب شده باشد پس کسى که از سوى خدا نصب شود طبعاً خلیفه خداست که این خلافتى است در امر تشریعى و جعلى و اعتبارى.» 58
اگر مراد از این خلافت، جانشینى خدا در امر تشریع است، یعنى خلیفه مى ‌تواند حکم تشریعى بدهد، باید گفت که همانگونه که خدا در ذات و صفات و افعال مستقل و یگانه است در امر تشریع نیز مستقل عمل مى ‌کند و غیر خدا شأنیت تشریع را ندارد حتى مقام نبوّت عظمى حضرت ختمى مرتبت محمّد مصطفى(ص) که در قله عصمت و مقام انسانیت است. پس ولایت تشریعى هم خاص ذات حکیم علیم حقِّ متعال است. «ولایشرک فى حکمه احداً» 18/26
از طرف قائلین به خلافت الهى انسان، ناخواسته و ناخودآگاه، تعابیرى بیان شده است که با توحید الهى نامتلائم و ناسازگار است. تعابیرى چون:
انسان جلوه جامعى از اسماء و صفات خداوند
انسان کامل مظهر تام و تمام حق تعالى
صفاتش پرتوئى از صفات پروردگار
نماینده ‌اى که بتواند آنگونه که خدا عالم است و عادل است او نیز عالم و عادل باشد.
انسان کامل خلیفه خداست هم در صفات ذات هم در اوصاف فعلى خدا.
انسان کامل غیرمتناهى بالعرض است.
خلافت تکوینى، آدم را قادر مى ‌سازد تا کارهاى خدایى کند.
خلیفه خدا که انسان کامل است، بالعرض بکل شىء محیط است.
انسان کامل، کون جامع است که مى ‌تواند هم سبوح و قدوس باشد در صفات تنزیهى، و هم رازق و شافى و کافى و... باشد در اسماى تشبیهى.
انسان کامل، آیینه تمام نماى حق است که تمامى صفات و اسماى الهى در آن ظهور مى ‌کند.
این خلیفه و مظهر خدایى است که بکل شىء علیم است و باید خود بکل شىء علیم باشد.
غرض آنکه چیزى در نظام آسمان و زمین نیست که تحت هیمنه و سیطره خلیفة الله نباشد. همه زیر پوشش ولایت خلیفة الله است که اصل خلافتش و معلوماتش جزو غیب السموات و الارض است.
عجیب این است که این تعابیر از سوى بعضى از بزرگوارانى ایراد گردیده است که جزو دانشمندان برجسته و مفسران ممتاز هستند. با هیچ توجیهى نمى ‌توان این تعابیر را از چنگ تضاد و منافات با توحید ذاتى و صفاتى و افعالى حق متعال خلاصى داد.
گفته شده است که خلافت به معناى مظهریّت و تجلّى است.
اگر مظهریت و تجلى بمعناى آن باشد که خلیفه داراى صفات خدائى باشد این با توحید سازگار نیست و اگر مراد اینست که خلیفه آیت و نشانه ذات و صفات و فعل حق متعال است که آیت بودن ویژگى خاصّى نمى ‌باشد، هر موجود و هر پدیده ‌اى، آیت حق سبحان مى ‌باشد و تمام هستى آیات خدا است.
و اینکه مراد از خلافت تنها جانشینى انسانها از یکدیگر باشد نیز نمى ‌تواند صحیح باشد. چرا که در آیات:
«فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلوة و اتبعوا الشهوات» 19/59
«و اذکروا اذجعلکم خلفاء من بعد قوم نوح» 7/69
«ثم جعلناکم خلائف فى الارض من بعدهم» 10/14
این معنا بیان شده است،دلیل بر این نمى ‌شود که معناى این آیه هم همین باشد; زیرا مقام آیات با یکدیگر متفاوت است این آیه در مقام بیان منشاء و آغاز زندگى انسانهاست و دیگر اینکه محور آیه آدم(ع) است در متن بعنوان یک فرد; و یک نوع خصوصیت و ویژگى در جعل خلیفه است که منجر به استعلام ملائکه مى ‌شود و اگر مراد تنها این بود که انسانهائى جانشین انسانهاى دیگر شوند که مطلبِ حائز اهمیتى نبود که به سبب آن آدم(ع) را تعلیم اسماء دهد; و ملائکه را بر ناآگاهیشان به ارزش و مقام انسان آگاه کند.
امّا اینکه خلافت به معناى جانشینى از گذشتگان و پیشینیان باشد.
در صورتیکه این پیشینیان را ملائکه بدانیم صحیح نیست. اگر چه خلقت ملائکه پیش از آدم بوده است امّا دلیلى بر اقامت آنها در زمین نداریم و دیگر اینکه سنخیتى بین ملائکه و آدم نیست و در جانشینى باید سنخیت باشد.
و همچنین پیشینیان نمى ‌تواند جنّ باشد چرا که علاوه بر اینکه سنخیتى بین آنها و آدم نیست آنها نابود نشده ‌اند و هماکنون وجود دارند و در زمین زندگى مى ‌کنند و به عنوان مکلفانى در عرض انسان مطرح هستند «ما خلقت الجنّ و الانس الاّ لیعبدون» 51/56
«یا معشر الجنّ و الانس ان استطعتم...» 55/33
و روایاتى که در تبیین آیه مورد نظر و با این بیان که جانشینى از جن بوده است آورده ‌اند نمى ‌تواند صحیح باشد.
امّا اینکه منظور جانشینى از انسانهائى باشد که قبل از آدم(ع) در زمین زندگى مى ‌کردند. ذکر شد که دو وجه گفته شده وجه اوّل که آدم ادامه نسل قبل باشد، که این با نصوص قرآنى سازگار نیست و این نصوص دلالت بر خلقت استقلالى آدم(ع) دارد.
«اذ قلنا للملائکه انى جالق بشراً من طین» 38/71
«أِن مثل عیسى عندالله کمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له کن فیکون» 3/59
که دلالت بر خلقت مستقل و خارق العاده آدم(ع) دارد.
پس وجه دوم که آدم و ذریّه او نسل جدیدى باشند که با خلقت جدید پدید آمده صحیح است59 و آیات بسیارى مؤید این مطلب هستند; که از مجموع آنهااستفاده مى ‌شود که آدم(ع) نخستین انسان نسل جدید و بعنوان پدر همه انسانهاى کنونى است:
«هو الذى خلقکم من تراب ثم من نطفة ثم من علقة...» غافر/67
«أِن مثل عیسى عندالله کمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له کن فیکون» 3/59
«و لقد خلقنا الانسان من صلصال من حمأمسنون» حجر/26
«واذ قال قال ربک للملائکه إِنى خالق بشراً من صلصال من حمأ مسنون فاذا سویته...» حجر/28
«الذى احسن کل شىء خلقه و بدأ خلق الانسان من طین ثم جعل نسله من سلالة من ماء مهین» سجده/8ـ7
پیدایش انسان با خلقت آدم از تراب شروع مى ‌شود و سپس نسل او از نطفه پدید مى ‌آید.
و این مطلب وجود بشرهائى که قبل از آدم در روى زمین وجود داشتند را نفى نمى ‌کند و در روایات هم وارد شده است که:
امام باقر(ع) به جابر بن یزید مى ‌گوید: گویا تو گمان مى ‌کنى که خداوند فقط این عالم را آفرید و بس; و همچنین گمان مى ‌کنى که خداوند بشرى غیر از شما نیافریده است؟
آرى، به خدا قسم، خداوند هزار هزار عالم و هزار هزار آدم آفرید و تو در آخر این عالمها و آدمها هستى. 60
با این بیان مى ‌توان میان تحقیقات دانشمندان زیست ‌شناس پیرامون سنگواره ‌ها و فسیلهاى متعلق به انسانهاى گذشته و وجود آدم ابوالبشر جمع نمود بطوریکه تضاد و تناقضى وجود نداشته باشد. و این فسیلها مربوط به انسانهاى ماقبل آدم(ع) باشد. و در ضمن هیچ اشکالى هم پیش نمى ‌آید که فرض کنیم آنها خلقت مستقل نداشته ‌اند بلکه بر اثر تکامل انواع بوجود آمده ‌اند.
«مجموع مطالعات دانشمندان درباره فسیل و سنگواره ‌هاى انسانها مى ‌تواند مربوط به انسانهاى قبل از آدم ابوالبشر باشد و بر فرض صحت آن نظریات و برداشتها نمى ‌تواند مایه قضاوت درباره انسانهاى کنونى گردد و خود این سنگواره ‌هاى انسانى براى اثبات یک مطلب خوب است و آن این که موجود زنده ‌اى به صورت انسان در زمانهاى بسى دیرینه در این کره خاکى زندگى مى ‌کرده و این موجود صدها هزار سال پیش در این پهنه داراى حیات بوده است و با دستیابى بر این تحقیقات از طریقه «دیرینه ‌شناسى» نظر به اینکه قبل از آدم و حوا انسانى در روى زمین نبوده است به کلى محکوم مى ‌گردد بالاخص که تاریخچه آدم و حوا از چند هزار سال پیش تجاوز نمى ‌کند.» 61
امّا نسبت به سئوال سوّم که ملائکه از کجا به فساد و خونریزى پى بردند؟اینکه ملائکه پیش از خلقت با تعلیم خدا و یا بعد از اعلان جعل خلیفه و یا از لوح محفوظ به این مطلب آگاهى پیدا کردند بر این معنا دلیل صحیحى وجود ندارد و اینکه ملائکه خود را معصوم مى ‌پنداشتند و مخلوقات دیگر را غیر معصوم و عامل فساد، نیز صحیح نیست و دلیلى هم بر آن نداریم. اینکه ملائکه از اقتضاى موجودات خاکى و زمینى به این مطلب پى بردند هم با «لا عِلم لنا الاّ ما علّمتنا» سازگار نیست و دلیل هم بر این مطلب نداریم.
از کلمه خلیفه هم فهمیده نمى ‌شود که مراد سلطانى است که فصل خصومت مى ‌کند.
آنچه که در قبل پاسخ به دو سؤال پیش گفته شد و نتیجه گرفته شد به این مطلب مى ‌رسیم که ملائکه با مشاهده اعمال پیشینیان که موجوداتى به صورت انسان بودند و آنها نیز مکلف بودند و برخوردار از حجج الهى، پى بردند به اینکه جنس این نوع جدید و مکان و شیوه زندگى آنها با گذشتگانشان یکى است و آنها نیز با گذشتگان در فساد و خونریزى یکسان خواهند بود لذا این سؤال را مطرح کردند.
و اینکه مطرح شده است که ملائکه خود را شایسته خلافت مى ‌دانستند با این بیان نفى مى ‌شود. چرا که اوّلا لازمه ‌اى بین سؤال آنها و ادعاى شایستگى آنها وجود ندارد و ثانیاً آنها خود را تنها تسبیح ‌گوى خدا مى ‌دانستند و چنین انتظارى از جانب آنها با بیانشان فهمیده نمى ‌شود و اگر هم گفتند «در حالیکه ما تو را تسبیح و تقدیس مى ‌کنیم.» براى این معنا بود که اگر غرضِ خلقت، عبودیت است که ما تسبیح ‌گو و عبادتگر توئیم پس چگونه مخلوقى را مى ‌آفرینى و او را در زمین سلطه مى ‌دهى در حالیکه نعمت ‌هاى تو را سپاس نمى ‌گوید و احترام تو را نگه نمى ‌دارد و ظلم و فساد مى ‌کند.
ما تا اینجا به تحلیل سه سئوال و دیدگاههاى متفاوت آنها پرداختیم و نظریه خویش را ارائه دادیم. اکنون توضیح اجمالى از آیه را بیان مى ‌کنیم:
خداى متعال به ملائکه که وسایط هستى و از بندگان بزرگوار او هستند اعلام مى ‌کند که موجودى در زمین مى ‌آفرینم و در تبیین این جعل در دو آیه دیگر
«و اذقال ربّک للملائکة إنى خالقٌ بشراً من طین...فقعوا له ساجدین» 38/72ـ71
«و اذقال ربّک للملائکة إنى خالقٌ بشراً من صلصال من حمأمسنون...فقعوا له ساجدین» 15/29ـ28
اعلان خَلق بشرى از گِل مى ‌شود و امر به سجده به خاطر وجود این موجود زمینى; اینست که ملائکه که خود را در قلّه عبودیت پروردگار مى ‌دیدند و خود را تسبیح گو و تقدیس خوان خدا مى ‌دانستند از این موضوع در عجب شدند که چگونه خدا موجودى را که در زمین همچون گذشتگانش فساد و ظلم خواهند کرد و او را نافرمانى مى ‌کنند بر فرشتگانى که مطیع محض و تمام راکع و ساجد پروردگارند فضیلت داده است و ما را امر به سجده کرده است، لذا این را خلاف سنّت هستى و غایت آن مى ‌پنداشتند چرا که غایت هستى عبودیت خدا و اطاعت و بندگى حق است و خود را در قلّه این معانى مى ‌دیدند و جویاى حکمت این کار شدند لذا خداى حکیم براى اینکه آنها را از پندار غلطشان آگاه سازد و آنها را نسبت به امورى که از آنها مخفى است متنبه کند و کمال و فضیلت را تبیین نماید، ابتدا آنها را با پاسخ اجمالى که «إنى اعلم ما لاتعلمون» ساکت و قانع نمود و آنگاه که آدم(ع) خلق شد و آنها سجده کردند، پاسخ تفصیلى و عینى را براى آنها نمودار ساخت و آدم را تعلیم اسماء داد تا جلوه جدید و کاملى از عبودیت پروردگار، خلق شود. این موجود جدید با علم و معرفت و با وجود موانع و آفات باید مسیر عبودیت را پیدا کرده و بپیماید و تسبیح ‌گوى ذات لامتناهى و تحمیدگوى ربّ قادر حکیم باشد. و چراغ این مسیر براى همنوعان خویش باشد. و نیز فرشتگان را هم از پندار غلط و آنچه در درون داشتند آگاه کند تا با علم و آگاهى و با اعتراف به فضیلت افرادى از این نوع، مأموریت وساطت فیض ربّانى براى آنها بخوبى به انجام رسانند.
جهت تفسیر صحیح از این آیه و آیات بعد آن و کشف حقایقى از جریان و سرگذشت آدم(ع) و مسائل مطرح شده در این آیات لازم است به پاسخ دقیقى از سؤالات زیر دست پیدا کنیم:
1ـ حکمت اعلان جعل خلیفه به ملائکه چه بود؟
2ـ رابطه جعل و خلق چیست؟
3ـ آنچه ملائکه از آن آگاهى نداشتند، چه بود؟
4ـ مراد از اسماء چیست؟
5ـ تعلیم اسماء چگونه انجام گرفت؟
6ـ حکمت امر به سجده چه بود و در سجده چه امرى نهفته است؟
7ـ آیا سجده ملائکه بعد از تعلیم و انباء اسماء بود یا قبل از آن؟
(فاذا سوّیته وَ نَفَختُ فیه مِن رُوحى فقعوا له ساجدین امر دلالت بر فور دارد.)
8ـ شیطان چگونه مأمور به سجده شد در حالیکه از جنس و گروه ملائکه نبود؟
9ـ بهشت آدم کجا بود؟ و آیا آنجا مکان تکلیف بوده است؟
10ـ شیطان چگونه بر آدم و همسرش مسلط شد؟
11ـ آیا مقام آدم بالاتر بود یا فرشته؟ و چگونه شیطان آدم را بر فرشته بودن تحریض و وسوسه نمود؟
12ـ آیا این جریان (جریان هبوط آدم) در سرنوشت بشر تأثیر داشته است؟ و چگونه؟
13ـ مراد از شجره منهیّه چه بوده است؟ و فلسفه این نهى چه مى ‌باشد؟ ... و ...

پی نوشت‌ها:

1 ـ اقرب الموارد ج1 ص295
2 ـ التحقیق (مصطفوى) ج 3 ص 105
3 ـتفسیر القرآن الکریم (سید مصطفى) ج 5، ص 208
4 ـانسان شناسى ص 72ـ71
5 ـمجموعه آثار (شهید مرتضى مطهّرى) ج 1 ص 514
6 ـتفسیر المیزان (ترجمه مکارم شیرازى) ج 1، ص 148
آنچه از بیان مرحوم علاّمه طباطبائى فهمیده مى شود این است که ایشان آیاتى که شامل خلائف و خلفاء هستند را به خلافت اللّهى معنا کرده اند در حالیکه کمتر کسى است که این معنا را بیان کرده باشد و معمولا همان جانشینى انسانها از یکدیگر معنا کرده اند و دیگر اینکه ایشان مطرح کردند که فرشتگان مدعى خلافت اللّهى بودند در صورتیکه اوّلا لازمه اى بین سئوال ملائکه و ادعاى شایستگى خلافت نیست ثانیاً آنها خود را تسبیح گو و تقدیس گوى خدا مى دانند و از ملائکه بدور است که جاه طلب و مقام خواه باشند. موجوداتى که معصوم هستند و مطیع خالص پروردگارشان چگونه ممکن است چنین ادعائى داشته باشند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد