روایت دردهای زینب در مجلس شام ( در حضور یزید علیه العنه)

روایت دردهای زینب (س) – در مجلس شام

ابن زیاد درمیان اعوان و انصار خود با کمال کبر وغرور بر دنیای خویش تکیه زده و منتظر ورود اسراء می‌باشد.
به امر او اسراء و سرهای بریده را وارد و در برابر او قرار دادند و او مستانه قهقهه می‌زد.
در وقت ورود اسرا، عقیلة هاشم بنی هاشم به طور ناشناس وارد مجلس گشت و درگوشه‌ای روی زمین نشست. ابن زیاد از اطرافیان سؤال نمود: «این زن کیست؟» به او گفتند: «او زینب، دختر علی می‌باشد.» ابن زیاد همچو کسی که منتظر این لحظات باشد، برای طعنه زدن بر آل رسول الله، با تمسخر گفت: «الحمدالله الذی فضحکم.»؛ خدا را سپاس که شما را رسوا و مفتضح نمود و دروغ شما در گفتارتان آشکار نمود. عقیلة بنی هاشم از این جسارت ابن زیاد بر آشفت و فرمود: «خدا، شخص فاسق را رسوا می‌کند و بدکار دروغ می‌گوید و او دیگری است، نه ما.»

 

 


ابن زیاد درمقابل شکست ابتدایی خود ندا داد که: «دیدی خدا با برادرانت و خاندانت چه کرد؟.»
زینب کبری (س) با آرامش خاص خود فرمود: «و ما رایت لاّ جمیلا.» ما که به جز خوبی چیزی ندیدیم.

اینان افرادی بودند که خداوند مقام شهادت را سرنوشتشان ساخت، از این رو داوطلبانه به خوابگاه های خود شتافتند. به زودی خداوند تو و آنان را جمع کند؛ تا تو را به محاکمه بکشند. اکنون بنگر در آن محاکمه چه کسی مغلوب و درمانده است؟ مادرت به عزایت بنشیند ای پسر مرجانه!» گفتار آتشین دختر علی (ع) چنان غوغایی درمجلس بر پا نمود که شخصیت ابن زیاد رایکباره فرو ریخت و او غضبناک شد و قصد قتل دختر فاطمه زهرا را نمود، که عمر بن حریث گفت: «به حرف زن نباید اهمیت داد.»
ابن زیاد وقتی دید قدرت مقابله باکلام علی وار زینب را ندارد، جهت تشفّی دلِ چرکین خودگفت: «خداوند دل مرا با کشتن حسین و افراد قانون شکن اهل بیت شفا بخشید.»
حضرت زینب فرمود: «به جان خودم سوگند، بزرگ فامیل مرا کشتی و شاخه‌های مرا بریدی و ریشه‌های مرا کندی. اگر شفای دل تو در این است باشد.»
ابن زیاد گفت: «این زن با آهنگ و قافیه سخن می‌گوید به خدا قسم پدرش نیز شاعری قافیه‌پرداز بود.»
زینب بار از کلام نایستاد و فرمود: «ای پسر زیاد! زن را با قافیه‌پردازی چه کار؟ من تعجب می‌کنم از کسی که با قتل امامش دلش را شفا می‌بخشد و می‌داند فردای قیامت آن ها از او انتقام خواهند گرفت.» زینب می‌گفت و ابن زیاد در شعله‌هایِ کلام دختر علی دست و پا می‌زد تنها راه سکوت دختر علی را در این دید که دلش را به درد آورد. ناگهان زینب دید ابن زیاد را چوب خیزران بر لب و دندان حسین می‌زند.

 _______________________________________________________

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد