چهار خاطره زیبا از دفاع مقدس

 بسم رب الشهدا و الصدیقین


   

   

شنای نا تمامسر نوشت
قولش قول بودانتخاب شهادت

______منبع:سایت عاشورا___________________________________________________________________یاعلی

 

شهید فرهاد آزاد:

در یک کانال پناه گرفته، عراقى‏ها ما را محاصره کرده بودند. فاصله‏ى ما با دشمن کمتر از صد متر بود. شهید «فرهاد آزاد» بالاى کانال ایستاده و یک بى‏سیم نیز به کمر بسته بود. صدا زدم: «فرهاد! بیا پایین داخل کانال، این جا امن‏تر است؛ تو را مى‏زنند».

فرهاد، تبسمى کرد و گفت: «تقدیر هرچه هست همان مى‏شود». مدتى بعد پشت کانال پناه گرفته شروع به خواندن نماز نمود. در نماز، خمپاره‏اى کنارش نشست و او را به شهادت رساند. قصد داشتم خود را بالاى سر او برسانم که خمپاره دیگرى درست روى پیکرش اصابت کرد و او همچون گلى پرپر شد.

(مجله‏ى جانباز، ش 102، مرداد 77، ص 21)

راوى: غلامرضا رجایى

 

 

رهروان راه سرخ شهادت

شهید مرتضى مهدوى

چند ساعت قبل از شهادت، «مرتضى» حالتى خاص پیدا کرده بود. در حال و هواى خودش بود... یک لحظه در کار او عمیق شدم، دیدم دست به قلم برد و نوشت: «ما رهروان راه سرخ شهادتیم..». معلوم بود به شهات فکر مى‏کند.... ساعتى نگذشت که به شهادت رسید و در پاى نوشته‏ى خویش با خون خود این حقیقت را امضا نمود.

(کاجهاى آسمانى، سید مهدى حسینى، فروردین 76، ص 49)

راوى: حاج حسین کاجى

 

شهادت با یاد خدا

در مراحل عملیات کربلاى پنج، در منطقه مقرى بود که باید میدان مین آن پاکسازى مى‏شد تا جاده‏اى زده شود و راه براى پشتیبانى هموار گردد. براى همین مأموریت، با برادران «حسن نورانى» و «على جوادزاده» ساعت دوازده ظهر به طرف مقر حرکت کردیم. مین‏ها نامنظم بود. از طرفى آتش دشمن هم سنگین. کار حساس و سختى در پیش داشتیم. مشغول خنثى کردن مین بودیم که ناگهان صداى انفجار، به گوش رسید. سریع خودمان را رساندیم، دیدیم برادر جوادزاده روى زمین افتاده و دستش هم قطع شده، با چفیه بازوى او را بستیم و با برانکارد به نزدیک آمبولانس رساندیم ولى بعد از لحظه‏اى در حالى که ذکر مى‏گفت، به لقاء الله پیوست...

(نشریه‏ى غریبانه، گروه فرهنگى معراج، ویژه‏ى یاد یاران 3، ص 7)

راوى: یکى از همراهان شهید.

__________________________________________________________________یاعلی

انتخاب شهادت

شهید حاج جعفر ذاکر

شبى دیدم صداى گریه‏ى بلند «حاج جعفر» مى‏آید. داخل اتاق شدم و وقتى پرسیدم چه شده؟ گفت: «الآن امام در تلویزیون گفتند: اى کاش من هم یک پاسدار بودم!».

با شنیدن همین جمله از امام، ایشان وارد سپاه مى‏شود. همیشه مى‏گفت من زودتر از اینها باید این شغل را انتخاب مى‏کردم.

... شهید حاج جعفر، مسؤول تدارکات نیروى صد هزار نفره‏ى سپاه محمد رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم بود، در منطقه‏اى که نیرو اعزام مى‏کرد، قبل از عملیات شهید مى‏شود. دوستان ایشان فقط به خاطر مظلومیت ایشان گریه مى‏کردند.

... چون از نحوه‏ى شهادتش هیچ اطلاعى نداشتم، خیلى دلم مى‏خواست بدانم چطور شهید شده است. آخر او خیلى مظلومانه و بى سر و صدا شهید شد. تا این که شبى به خوابم آمد و گفت: «زمانى که نزدیک بود سرم به زمین اصابت کند صحنه‏اى برایم پیش آمد که گفتند: «یا همسرت، یا شهادت». رو به من با حالت شرمندگى گفت: «من شهادت را انتخاب کردم». نکته‏اى را که فراموش کردم بگویم این است که شهید، چندین بار به سفر حج مشرف شده بود و در سال شصت پاسپورت مکه در جیبشان بود که به ایشان گفتند در جبهه به تو نیاز بیشترى هست و به همین دلیل حاج جعفر به حج واجب خود نرفت و ماندن در جبهه را ترجیح داد.

(مجله‏ى شاهد، ش 258، آبان 75، ص 27)

راوى: همسر شهید

 

گریستن براى شرکت در عملیات

قبل از عملیات کربلاى پنج در گردان پیچید که هر کس مى‏خواهد در عملیات شرکت کند، خیلى سریع غسل شهادت انجام دهد. بعد از انجام غسل، در حال برگشت، «منصور ضامن» را دیدم که نگران است. پرسیدم: «چه شده؟». گفت: «پلاکم را گم کرده‏ام و هرجا را که مى‏گردم آن را پیدا نمى‏کنم». به طرف فرماندهى گردان رفتیم و جریان را گفتیم. فرمانده هم گفت: «باید پلاک پیدا شود وگرنه نباید در عملیات شرکت بکند»؛ اما منصور از پا ننشست و شروع به گریه و زارى کرد تا این که فرمانده را نسبت به شرکت خود در عملیات راضى نمود و پلاک جدید برایش صادر شد. او در همان عملیات در حالى که آن پلاک جدید را بر گردن داشت، به خیل شهدا پیوست.

(مجله‏ى جانباز، ش 105، دى 77، ص 20)

راوى: سید محمدرضا هاشمیان.

__________________________________________________________________یاعلی

شنای ناتمام

عیسی، نوجوانی متدین و متعهد بود. همیشه قرآن کوچکی در جیب بغلش بود. هر جا فرصتی به دست می آورد، مشغول خواندن قرآن می شد و به دیگران نیز قرآن خواندن را آموزش می داد.

یک روز در هوای گرم و خفقان آور آبادان نشسته بودیم که بچه ها پیشنهاد آب تنی دادند. با بچه ها رفتیم کنار رودخانه. بعضی ها به قصد آب تنی وارد آب شدند و بعضی مثل من به نشستن کنار رودخانه و تماشای نشاط و شادی بچه ها اکتفا کردند. عیسی قرآن کوچکش را به من داد و گفت:

مراقبش باش تا من برگردم!

 

قرآن را گرفتم و به تماشای آب تنی کردن بچه ها پرداختم. دقایقی نگذشته بود که صدای سوت خمپاره بچه ها را وحشت زده از آب بیرون کشید، اما عیسی هرگز از آب بیرون نیامد و همان جا شهید شد.

قرآن کوچک عیسی تنها چیزی است که از زمان جنگ برایم به یادگار مانده و من تمام این سال ها سعی کرده ام امانت دار خوبی باشم، خواندن این قرآن کوچک جیبی چنان آرامشی به من می دهد که قابل وصف نیست.

____________________________________________________________________یاعلی

قولش قول بود

مرا هم برده بود کردستان. سپاه آنجا به ما هم خانه داده بود. ظهر که آمد خانه پرسیدم: «مرخصی نمی گیری بریم دیدن پدر و مادر من و خودت؟»

گفت: «چشم. قول می دم این آخرین ماموریتم باشه. بعدش خلاص.»

نهارش را که خورد. رفت سراغ بچه ها، بچه ها خوابیده بودند. دلش نیامد توی خواب بوسیدشان.

با من هم خداحافظی کرد و گفت: «حلالم کن» و رفت.

دو ساعتی می شد که رفته بود، خبرش آمد. مرد بود. قولش هم قول بود.

__________________________________________________________________یاعلی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد